دوستان در این قسمت ما اسامی مردانی که در مکتب فرانک فورت بودند رو برای آشنایی بیشتر شما قرار می دهیم
اریش فروم (۱۹۸۰-۱۹۰۰) روانکاو آمریکایى در دو دهه آغازین زندگى حرفه اى خود به مکتب فرانکفورت تعلق خاطر داشت.
لئو لوونتال (۱۹۹۳-۱۹۰۰) جامعه شناس آمریکایى- آلمانى نیز از همین دسته بود و در فرانکفورت متولد شد. او نیز پس از قدرت گرفتن نازى ها به آمریکا گریخت و در دانشگاه برکلى و کالیفرنیا مشغول به تدریس شد.
فریدریش پولاک (۱۸۹۴- ۱۹۷۰) اقتصاددان و جامعه شناس آلمانى نیز از دیگر نمایندگان مکتب فرانکفورت محسوب مى شود. او نیز در رشته هاى یاد شده در دانشگاه فرانکفورت مشغول به تدریس بود.
هربرت مارکوزه (۱۸۹۸-۱۹۷۹) دیگر نماینده این مکتب بود که در نوشته هاى خود دیالکتیک هگل را با فلسفه مارکس و نظریه دیالکتیکى تاریخ و همچنین آموزه هاى فروید در مورد میل جنسى پیوند داد. وى با فراخوان به رویارویى اساسى با نظم موجود توانست به یکى از رهبران مهم جنبش هاى چپگراى دانشجویى دهه ۶۰ تبدیل شود.
یورگن هابرماس(۱۹۲۹) نیز از متفکران برجسته و آخرین و مهم ترین نماینده زنده این مکتب است که البته به اعتقاد برخى از کارشناسان فلسفه، او تنها از نظر تاریخى به این مکتب تعلق دارد و در این فاصله از آموزه هاى اصلى آن بسیار فاصله گرفته و استقلال یافته است. به عقیده این عده مقایسه هابرماس و آدورنو درست مانند آن است که بگوییم ارسطو، شاگرد سال هاى متمادى افلاطون نیز، یک افلاطونى است!
اشتراکات فلسفی هورکهایمر و آدورنو
هورکهایمر و آدورنو از مهم ترین چهره های مکتب فرانکفورتمیباشند. هورکهایمر در سال 1931، ریاست این موسسه را بر عهده داشت و در این زمان، بر اصول پوزیتیویستی نقادانه نگاه می کرد. پوزیتیویسم از دیدگاه مکتب فرانکفورت، پیش برنده عقلانیت ابزاری بود و این موضوع، به شدت مورد انتقاد هورکهایمر و آدورنو بود. به نظر این دو اندیشمند، بیتوجهی به چندساحتی انسان و تلاش برای حفظ تمایز میان ابژه و سوژه که از زمان دکارت در فلسفه غرب ریشه داشت، مهم ترین محورهای نقادی را تشکیل می دهد. این مسئله در مقالات و عقاید این دو فیلسوف، تاثیر زیادی داشت.
ادامه مطلب ...
هویت به معنی "چه کسی بودن" است و از نیاز طبیعی انسان به شناخته شدن و شناسانده شدن به چیزی یا جایی برمیآید. این حس تعلق، بنیادی ذاتی در وجود انسان دارد. برآورده شدن این نیاز، "خودآگاهی" فردی را در انسان سبب میشود و ارضای حس تعلق میان یک گروه انسانی، خودآگاهی جمعی و مشترک یا هویت بومی یا ملی آن گروه انسانی را تعیین میکند. لذا هویت در قالب فردی و ملی قابل تعریف است. هویت فردی شامل ویژگیهای شخصیتی یک فرد است که این ویژگی ها موجب تمایز او از دیگری می شود. در حقیقت ابعاد مختلف شخصیت یک فرد هویت آن فرد را مشخص می کند. و اما هویت ملی عبارتست از باز تولید و باز تغییر دائمی الگوی ارزشها، نمادها، خاطرات، اسطوره ها و سنتهایی که میراث متمایز ملتها را تشکیل می دهند. هویت ملی مفهومی است که سعی می کند تعارضات موجود در هویت های گروهی را به نوعی کاهش داده و آنها را در ذیل یک هویت بالاتر یعنی هویت ملی همگرا سازد. از اینرو هویت ملی در نهایت جنبۀ غالب و مسلط دارد و سایر خرده هویت ها در ذیل آن قرار می گیرند. (در ادامه مطلب مطالعه کنید )
برخلاف جریان هایى مانند پوزیتیویسم، فلسفه تحلیلى و رویکرد پوپرى، آن چه در روش فلسفى این مکتب اهمیت بسیار دارد، همان مفهوم دیالکتیک است که از نقاط اساسى پیوند این مکتب با پدر دیالکتیک مدرن، یعنى هگل محسوب مى شود. در واقع ما در آثار متفکران فرانکفورت نظیر آدورنو، مارکوزه، هورکهایمر، فروم و حتى هابرماس بسط، تحلیل و پیوندیابى نظریه هاى مارکس و روانکاوى فروید را شاهد هستیم و همین امر نقطه اختلاف این مکتب با مارکسیسم لنین در روسیه است. در اینجا نیز بررسى انتقادى جامعه با این استنباط که فلسفه باید معنایى عملى براى اجتماع داشته باشد، پیوند مى یابد، البته با این امید که با نقدهاى ممکن، در آینده مناسبات اجتماعى بهترى حاکم شود. درهمین جا اختلاف دیگر مکتب فرانکفورت با جریان هایى مانند منطق گرایى و فلسفه زبان و همچنین اختلاف رویکرد با کسانى که معتقدند بهبود جامعه امرى غیرممکن یا خارج از اولویت فلسفى آنان است، (نیچه و شوپنهاور) آشکار مى شود. البته هورکهایمر و آدورنو نیز در دوران متأخر نگارش آثار خود تغییر مثبت جامعه را غیرممکن مى دانستند. اصل موضوع وجود انتظار تحول مثبت در جامعه نزد آدورنو امرى تردید آمیز بوده است و حتى نویسندگان دیالکتیک روشنگرى بار ها مخالفت خود را با عامه پسند شدن استنباط هاى فلسفى و علمى خویش نشان داده بودند.
در طول سلطه نازى ها بر آلمان این مؤسسه عملاً به شهرهاى ژنو و سپس به نیویورک و لس آنجلس نقل مکان کرد. اما کار بر روى بنیان هاى فلسفى این مکتب، از جمله نظریه انتقادى همچنان ادامه داشت. در واقع عنوان نظریه انتقادى به نگارش برنامه ریزى شده مقاله اى با عنوان «نظریه سنتى و نظریه انتقادى» از ماکس هورکهایمر باز مى گردد که بعد ها در قالب کتابى با همین عنوان به چاپ رسید و این اثر به نوعى در کنار مهم ترین اثر فلسفى این مکتب، یعنى دیالکتیک روشنگرى، در اصل مانیفست آغازین مکتب فرانکفورت محسوب مى شود.