ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
شاید به زیبایی بتوان تمثیل زیبای نیچه از سیر تکامل بشر را همان طریقت دانست. همان سلوکی اشراقی. همان مسیر لایتغیری که به اندازه فردیت انسانها متفاوت است. پسامدرن درواقع نیست، مگر بازگشت انسان به آنچه هست در مقابل آنچه باید. این البته بازگشت به سنت نیست. انسان سنتی آنچه گفتهاند هست را بیچون و چرا پذیرفته و طریقتی را نپیموده که به دریافت خود از حقیقت برسد.
هگل فیلسوفی مدرن
است. آخرین نفسهای مدرنیته با او به پایان میرسد؛ اما با خود اوست که پسامدرنیته
متولد میشود. مگر نه این که تمثیل دگردیسی نیچه تعبیر کاملتری است از همان تز،
آنتیتز، سنتز هگل؟ تز، آریگویی است، آنتیتز، نهگویی و سنتز حد واسط و کاملی از
آریگویی و نهگویی یا همان آریگویی پیراسته شده و مقدس. از این گذشته، هگل در
میان همه فیلسوفان مدرن به پراکسیس (عمل) توجه میکند و این همان مرز مهم مدرن و
پسامدرن است.
این پرسش بنیادین که شناخت اگر در زندگی به کار نیاید به چه سود آید؟
همان پاسداشت زندگی، همان پذیرش هستها و تغییر ندادن جهان. این جهانی که هر چه
هست همان است و فراتر از آن را جستجو کردن بدون آن، راهی به بیراهه است.
زرتشت از اندرز مردمان آغاز کرد. از ابرانسان گفت و به آنچه این زمینی
و موجود بود پشت کرد؛ اما خیلی زود دریافت که راه را اشتباه رفته. پس از واپسین
انسان گفت. آنچه وجود داشت و بشدت این جهانی بود؛ اما نه به قصد ایجاب بلکه با
مقصودی سلبی. این تلاش نخستین او به شکست انجامید. او آموخت که نمیباید با مردمان
مستقیم سخن گفت.
تفکر سنتی و مدرن معطوف به جزمیت، هر دو به یکسان به زمین و زیستن و
بودن واقعی پشت میکنند. روح کینخواهی و در سر سودای انتقام پروراندن که نتیجه
نفرت از زندگی و ساحت ظهور است، ریشه همه گمگشتگیها، سرگردانیها و نیست انگاریهای
بیعشق در حیات است. «نیچه بدبینی را با عشق به زندگی، به قدرت تجهیز میکند و
خوشبینی را با همین عشق، به ضعف و ناتوانی دچار میبیند.» (همان، صفحه 114).
اراده قدرت، توان چیرگی بر روح کینخواهی، تقدیس زندگی و زیستن، تنها
با عشق ممکن میشود. اراده قدرت همان آزادی واقعی است. قدرت خواستن آنچه میخواهیم
و قدرت نخواستن آنچه نمیخواهیم. اگر نیچه مسیحیت را به چالش میکشد از همینروست
که معتقد است ترحم بر دیگران کینهتوزشان میسازد، نه سپاسگزار. آزادی مقصد نهایی
طریقت اشراقی است. اراده قدرت همان رستن از تعلقاتی است که با اسارت نفس، روح
کینخواهی را در انسان میپروراند. به بیان زیبای حافظ: غلام همت آنم که زیر چرخ
کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
جاودانگی کلید شادکامی در جهان است. زرتشت لذت زیستن در این جهان را
تنها در برقرار کردن نسبتی دوباره میان انسان و جاودانگی ممکن دانست. جاودانگی با
رهایی از دستورزی، کنترل و دیگرگون ساختن واقعیت. میباید هر چه را که به قالب
صیرورت ابدی درآمده پذیرفت و تایید کرد.
هر چه را «شده» خواست و به دنبال دانش آنچه سودی برای زندگی ندارد
نبود. «انسان میباید خواستن را نخواهد. این ابزاری مدرن برای رسیدن به فرجامی
پسامدرن است. معصومیتی انباشته و موکد یا همان پذیرش خودانگیختگی، که ساحت ظهور را
همچون واقعیتی میپذیرد و سودای فراتر رفتن از آن را در سر نمیپرورد. این تصویری
است که نیچه از آینده ترسیم میکند. مقصود نیچه از امر
طبیعی و نقشی که در زندگی انسان ایفا میکند همین است. (همان، صفحه 166)
و اما آخرین مرحله طریقت زرتشت، اشاره به دریافتی پسامدرن از زبان
دارد. رسیدن به این که گفتار، خود از بیخ و بن در راه طریقت، خطاست. واژه، مرگ
معناست. آنچه با دل دریافتنی است در کلام و واژه نمیگنجد و اینجاست که از ارشاد،
هدایت، آموزندگی و اندرز باید دست شست و راهی را که باید و باید طی شود، قابل
انتقال با تعلیم و تعلم ندانست.
چه بسا همین تکجانبه نبودن حقایق است که زرتشت را از تاویلها و
تفسیرهای آینده کلامش بیمناک میکند و نیچه را وامیدارد تا زبانی شاعرانه و
استعاری و مجازگونه برای بیان یافتههای فلسفیاش برگزیند و از این گذشته، خود،
عامدانه به تناقضگویی در گفتارش دست زند. روشی که به گمان بسیاری، خطای نخستین در
بیان اندیشه و تفکر است.
سلام وب خوبی داری...به وب منم سر بزن...برای اینکه امار وبلاگت رو بالا ببری پیشنهاد خوبی دارم برات..سر بزن پست ارسال نظر اتوماتیک رو بخون..مرسی