جامعه شناسی

جامعه شناسی

نظریه پردازان
جامعه شناسی

جامعه شناسی

نظریه پردازان

هربرت مارکوزه و اندیشه

پدر فکرى چپ نو؛ تشنجهاى اقتصادى که بیشتر جامعه هاى غربى را در فاصله دو جنگ جهانى به لرزه درآورده بود، به تصور اغلب مارکسیستها به معناى فروریختن و نابودى نظام سرمایه دارى بود که همیشه درنظریه مارکسیستى پیش بینى مى شد. برطبق آن نظریه، اگرچه این امر باید به استقرار کمونیسم مى انجامید، در هیچ یک از این جامعه ها رژیم کمونیستى به وجود نیامد. آنچه در عوض درچند جامعه استقرار یافت، فاشیسم بود. از این رو، برخى مارکسیستها چنان از این نظر سرخورده و دلسرد شدند که مارکسیست را یکسره کنارگذاشتند. ولى عده اى هم بودند که احساس کردند اگر نظریه مارکسیستى بنا است همچنان جلب اعتقاد کند، باید موردبازنگرى قرارگیرد.
گروهى از این افراد در اواخر ۱۹۲۰ در شهر فرانکفورت گردآمدند و معروف به اعضاى مکتب فرانکفورت شدند. یکى ازمشهورترین و پرنفوذترین اعضاى این گروه، نظریه پرداز سیاسى هربرت مارکوزه بود. او در سال هاى ۱۹۶۰ در مقام فیلسوف، نظریه پرداز اجتماعى و فعال سیاسى به شهرت جهانى رسید و در رسانه ها به عنوان «پدرچپ نو» بلندآوازه شد. نظریه اش در کتاب «انسان تک ساحتى» و دیدگاههاى انتقادى اش بر جامعه سرمایه دارى او را انگشت نما کرده بود. این کتاب بر چپ نو تأثیر عمیقى گذاشت و او را به عنوان رادیکال سازش ناپذیر و ایدئولوگ چپ معرفى کرد.
 دو مفهوم «جامعه تک ساحتى» و «فرهنگ بسته بندى شده» به عنوان نت اصلى اندیشه هاى مارکوزه، مورداستقبال عجیب محافل دانشجویى قرارگرفت و با جارى شدن اندیشه هاى مارکوزه به حوزه سیاست منجر به جنبشهاى دانشجویى شد. مارکوزه با بازگشت به فلسفه هگل درپى درافکندن بنیادى نو براى انقلاب بود. هرچند که هرگز چنین انقلابى به وقوع نپیوست.
مارکوزه در «انسان تک ساحتى» (۱۹۶۴) نقدى دامنه دار از جوامع کمونیستى و سرمایه دارى پیشرفته منتشرکرد و دو فرض بنیادین مارکسیسم سنتى را زیرسئوال برد: پرولتاریاى انقلابى و محتوم بودن بحران سرمایه دارى. مارکوزه در انتقاد از وضعیت موجود آگاهى بخشى وسایل جدید ارتباط جمعى، براین عقیده بود که در شرایط سلطه جهانى، دانش و آگاهى به وسیله نظام اجتماعى جذب مى شود و از آغاز به وسیله آن قوام مى یابد. بنابراین آنچه نمود پیدامى کند، انطباق و هماهنگى نیست بلکه تقلید و یک نوع یکسان و متحدالشکل شدن فرد با جامعه است که درنتیجه نه تنها آگاهى فرد بلکه تمامى میراثهاى فرهنگى و معنوى گذشته انسان و شیوه هاى سخن گفتن و اندیشیدن نیز صورت یکسان و یکپارچه پیدامى کند. او استدلال مى کند که «جامعه صنعتى پیشرفته» فضاى جدید دروغینى پدیدمى آورد که افراد را در نظام موجود در تولید و مصرف یکپارچه مى کند. رسانه ها و فرهنگ، تبلیغات، مدیریت صنعتى و شیوه هاى معاصر اندیشه همگى نظام موجود را بازتولیدمى کند و مى کوشد نگرش منفى، نقد و مخالفت را ازمیان بردارند که نتیجه آن جهان «تک ساحتى» فکر و رفتار خواهدبود که آمادگى و توانایى براى تفکر انتقادى را تباه مى کند.
آن چه اکنون با عنوان مکتب فرانکفورت در نظریه انتقادى شناخته مى شود درسال۱۹۳۰و با قرار گرفتن «مارکس هورکهایمر» به عنوان مدیر «مؤسسه تحقیقات اجتماعى فرانکفورت» که در شهر فرانکفورت آلمان قرار داشت، آغاز شد. مؤسسه تحقیقات اجتماعى فرانکفورت در واقع در راستاى مؤسسه اى وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود که درسال۱۹۲۳به منظور پژوهش هایى در اندیشه مارکسیستى در شرایط ضعف و افول جنبش هاى کارگرى و صورت نگرفتن انقلاب هاى سوسیالیستى در دوران پس ازجنگ جهانى اول با سرمایه کارخانه دارى در دانشگاه فرانکفورت ساخته شده بود. هورکهایمر جهت گیرى تازه و خاصى به مؤسسه داد و با نظریه انتقادى و با شیوه پژوهشى خاص خود (طرح ریزى برنامه بین رشته اى نظام مندى که، آمیزه اى از روش هاى تحقیق علمى ونظریه اجتماعى مارکسیستى بود)، روح تازه اى به مؤسسه دمید و توانست دانشمندان بزرگى را جذب مؤسسه کند. این مکتب که از بانفوذترین مکتب هاى فکرى قرن بیستم است که از مشاجره هاى فکرى برسراندیشه هاى هگل، مارکس و فروید به وجود آمد.
در واقع این اندیشمندان شکست جنبش کارگرى وپیروزى فاشیسم را در اروپا نشانه اى اززوال مارکسیسم و نیاز به بازسازى آن از راه بازگشت به فلسفه هگل مى دانستند. آنها مى خواستند براى دستیابى به تعبیرى سودمندترازنظر پاسخگویى به مسائل جنبش سوسیالیسم، به بازخوانى تازه اى از فلسفه هگل روى آوردند. بنابراین اساس این بخش از اندیشه مارکسیستى قرن بیستم، اندیشه بنیادین فلسفه هگل - باید واقعیت را عقلانى کرد - بود.
والتربنیامین، لئولوونتال (جامعه شناس ادبیات)، اریک فروم (روانکاو)، کارل ویت فوگل (چین شناس) و پولاک (اقتصاددان) از بنیانگذاران این مکتب و تئودور آدورنو، مارکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه از چهره هاى اصلى این مکتب بودند.
مکتب فرانکفورت درپایان دهه ۳۰باظهورفاشیسم واستالینیسم با تزلزل وبحران روبه رو شد و با به قدرت رسیدن هیتلر اعضاى آن پراکنده شدند.
درسال۱۹۳۴آدورنو، آلمان راترک کرد و در سرتاسر دهه ۴۰ این مکتب در نیویورک اداره مى شد و البته در همین جا بود که با نظریه هاى نوین و بدیلى رویاروشد.
عصاره و جوهر نقادى مکتب فرانکفورت از جامعه نوین و نیز فرآیند نوسازى در ایده هربرت مارکوزه درباره عقلانى بودن عقلانیت واساساً غیرعقلانى بودن جامعه نوین ونیزنقادى صریح او از ماهیت آزادى سوز و سلطه آفرین تکنولوژى نهفته است.
مارکوزه مى گوید: «درجامعه صنعتى امروز، عمل «تولید» نقش ویرانگرى را بازى مى کند و پیوسته این بازى، گسترش مى یابد. انسانیت در معرض یک نابودى کامل قرار گرفته است، اندیشه و بیم و امید انسان ها بازیچه قدرت هاى بزرگ شده است، فقر و بدبختى در کنار توانگرى هاى نوظهورخود نمایى مى کند وازاین روست که توسعه، تکامل و نظام فکرى این جامعه ها در اساس غیر منطقى به نظر مى رسد
او همچنین درباره ماهیت سلطه آفرین نظام تکنولوژى مى گوید: «تکنولوژى دربرقرارى شکل هاى تازه نظارت و روابط اجتماعى، با تأثیرها و نتایج روز افزون، پیروزشده و تا آن پایه در گرایش توتالیتاریستى خود پیش رفته که حتى کشورهاى توسعه نیافته وغیرصنعتى را در خود گرفته است. از رهگذر تکنولوژى، فرآیندهاى فرهنگ، سیاست و اقتصاد درهم مى آمیزند و سیستمى به وجود مى آورند که با دخالت در تمام شئون زندگى شان انسان ها رامى بلعد و هر جهشى را واپس مى زند
از دید صاحب نظران مکتب انتقادى، جامعه نوین غیرعقلانى است. زیرا دست تطاول بر افراد، نیازها و توانایى هایشان گشوده است و در چنین جامعه اى با وجود وسایل و امکانات کافى مردم فقیر، سرکوب شده واستثمار شده اند و قادر به شکوفا کردن خود نیستند.
به عقیده مارکوزه «انتخاب آزاد از میان انواع مختلف و فراوان کالا وخدمات که کنترل اجتماعى را بر زندگى دشوار و با ترس همراه مى کند، به هیچ وجه نمایانگر آزادى نیست، بلکه دراصل حمایت از خودبیگانگى است. از خودبیگانگى کلى مفهومى است براى اشاره به جدایى فکرى و فیزیکى مردم از یکدیگر و جدایى واقعى از فعالیت و جامعه. درجهان اجتماعى مادامى که فرهنگ توده اى نوین در بردارنده تبلیغ بازرگانى تلاش مى کند کمبودهاى زندگى اجتماعى واقعى یا زندگى خصوصى افراد راپنهان کند، کارى جزتنزل مردم ازانسانیت وازخود بیگانگى انجام نداده است.
به نظر مارکوزه، «نقد» مهم ترین تفکر فلسفى است. بنابراین او درکتاب «انسان تک ساحتى» آسیب هایى را که جامعه سرمایه دارى صنعتى بر توانایى نقد یاتفکر منفى به عنوان رسالت اصلى نظریه انتقادى و عامل رهایى وارد کرده است بررسى مى کند.
اومى نویسد: «نیروهاى رهایى بخش در جامعه صنعتى مدرن به نحو فزاینده اى در حال نابودى هستند. دیگر چندان نیروى مخالفى باقى نمانده است. یکى ازعلل این تحول، گسترش رفاه وبهبودى مادى است که جامعه پیشرفته رادربرگرفته است، اما این رفاه کاذب تنها درخدمت برآوردن نیازها و خواست هاى کاذب افراد است. نیازهاى کاذب، نیازهایى هستند که طبقه حاکم به عنوان خواست هاى واقعى توده از طریق ایدئولوژى کاذب بر آنها تحمیل مى کنند. در جامعه موجود افراد دیگر توان تشخیص مصالح راستین خود را از دست داده و کاملاً مسخ شده اند.
مارکوزه معتقد است جامعه مصرفى ورفاهى معاصر، با برآوردن نیازها و خواست هاى کاذب و تحمیل شده بر افراد مانع نقد و انتقاد مى شود و محیطى توتالیتر از لحاظ فکرى و ارزشى ایجاد مى کند. به این ترتیب اندیشه ورفتارتک ساحتى پدید مى آید. درچنین جامعه اى به خاطر این محیط توتالیتر، نمى توان گفت: سعادت و رفاه وشادى موجود به هر حال کاذب است و آزادى واقعى را به همراه نیاورده است و آنها به عنوان زائده اقتصاد و دولت سرمایه دارى تحقق یافته است.
یکى از پدیده هاى مهم که باعث به وجود آمدن رفتار تک ساحتى مى شود، وسایل ارتباط جمعى و صنایع سرگرم کننده و وقت پرکن و همچنین آموزش و پرورشى است که خلاقیت و اندیشه فردى را از میان مى برد. پیامد چنین وضعى از نظر مارکوزه، سیاست زدایى جامعه و حذف مسائل سیاسى و اخلاقى از زندگى اجتماعى است.
مارکوزه درمقاله «درباب تساهل درجوامع صنعتى معاصر» ، تحمل وتساهل رایج دراین جوامع را درواقع فریبگرانه وسرکوبگرآزادى واقعى توصیف کرده است. بیان عقاید مخالف دراین جوامع آزاد است، اما آزادى بیان عقیده درمقابل سلطه همه گیراثرى ندارد.
او بر این باور است که تکنولوژى در قرن بیستم (که آن را تکنولوژى دیرهنگام مى نامد) شاید باعث افزایش تولید شود. اما درواقع وابستگى جدى براى فرد به وجود مى آورد و انسان را بدل به ضمیمه اى براى ماشین مى کند. هرچه این تکنیکى شدن ادامه یابد ساحت هاى بیشترى ازحیات اجتماعى تابع منطق این تکنیکى شدن مى شوند ودرنهایت مدیران فن سالار و بوروکرات قدرت بیشترى در دست مى گیرند و در نهایت به سلطه خود شکل مى دهند. مارکوزه بر این باور است که عقل گرایى بر مبناى تکنولوژى اینک حتى دایره اى محدود را براى اندیشه ترسیم کرده است، چنان که در شرایط فعلى تنها سؤال درمورد مسائل فنى و تکنیکى با مفهوم به نظرمى رسد. بنابراندیشه مارکوزه این روش اندیشه ورزى بیش از پیش به عنوان تنها روش قابل قبول اندیشه ورزى مطرح شده است. به بیان دیگر از نظروى این اندیشه اینک به مثابه یک ایدئولوژى ظاهر شده است. نظم اجتماعى حاکم با مدیریت بوروکرات آن موجه به نظر مى رسد زیرا این نظم اجتماعى بازدهى تکنولوژیک را تأیید مى کند و افزایش مى دهد. لاجرم عقل تکنولوژى زده دقیقاً توجیه کننده وابستگى افرادبه صنعت وبه نهادهاى اجتماعى است، که درپس گسترش تکنولوژى شکل گرفته است. درنهایت مارکوزه بر این باور است که علم و تکنولوژى جامعه اى کاملاً غیر انسانى ایجاد کرده است و در نهایت منجر به انواع جدیدى از کنترل اجتماعى شده است.
مارکوزه مى نویسد: «جامعه بورژوازى چون قطارى است که با سرعت در حرکت است وراننده خود را از پنجره بیرون انداخته وهر لحظه امکان سقوط به دره آن را تهدید مى کند.» یکى ازمفاهیم دیگردراندیشه مارکوزه «فرهنگ بسته بندى» شده است. درمفهوم فرهنگ بسته بندى شده، مارکوزه بر نقش تشدید کننده رسانه هاى جمعى وغرق شدن سنت هاى فرهنگى طبقات پایین جامعه در فرهنگ بسته بندى شده، تأکید مى کند. برپایه این نظر، وسایل ارتباط جمعى نوین، در پاسخ به ضرورت هاى تبلیغات و افزایش مصرف شکل گرفته اند و نوعى از آگاهى کاذب به وجود مى آورند. دراین وضعیت مردم، منافع واقعى خودرا درک نمى کنند وبه نظم اجتماعى یکپارچه، سرکوبگرو نالایق خو مى گیرند. همچنان که قبلاً اشاره شد مارکوزه باتفکیک خواست هاى راستین بشرازخواست هاى کاذب، نقش وسایل ارتباط جمعى را پس زدن خواست هاى راستین به ضمیر ناخودآگاه و دامن زدن به خواست هاى کاذب مى داند.
مارکوزه معتقد است که اقتصاد به اصطلاح مصرف، درانسان خویى ثانوى پدید آورده است که اورابیش ازپیش به شرایط سود جویانه حاکم برجامعه وابسته مى کند: احساس نیاز
به داشتن، مصرف کردن، به کارانداختن وتعویض پیاپى ابزارها ودستگاه هایى که به انسانهاعرضه یا تحمیل مى شود.
از دید او، شیوه بیان ابزارهاى تبلیغاتى، سودجویانه است. جامعه درسایه این گونه تبلیغات پیوسته اندیشه متعالى وانتقادى راسرکوب مى کند. درزمان تبلیغاتى، تفاوت فعل وفاعل، حقیقت و واقعیت، هستى وچیستى بازگفته نمى شود. دراین جهان، واژه ها و معانى خودرادریکدیگرمى پوشانند و درونمایه اندیشه، چیزى جز مفاهیم قالبى نیست. ازواژه ها جز آنچه تبلیغات یکنواخت القا مى کند، چیزى به ذهن نمى رسد. آگهى هاى تبلیغاتى ازهرسو مانع تکامل حقیقى معناى واژه ها شده است. واژه هایى چون خوشبختى، رفاه، رشد، توسعه، آزادى، برابرى و دموکراسى با واقعیتها همخوانى ندارد.
مارکوزه معتقد است که دستکارى نیازهاى کاذب، سدى تلقى مى شود که در نهایت به تفکر یک بعدى مى انجامد و همچنین، مانع از آگاهى مردم از این امراست که تحت کنترل قرار گرفته اند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.